کریم دهقان ۱۲ خردادماه سال ۱۳۲۰ در یکی از روستاهای اطراف مشهد متولد شده است. پدرش کشاورز بود و زندگی او و خانوادهاش از راه زراعت تأمین میشد. به گفته خودش سختیهای زیادی را در زندگی متحمل شده است که برخی از آنها همچون دردی کهنه در سینهاش جا خوش کردهاند. با این حال دست از تلاش نکشید و در طول همه این سالها توانست بخشی از کاستیهای دوران کودکیاش را جبران کند.
در کنار همه اینها به مداحی اهل بیت (ع) و قرائت قرآن هم پرداخت و در خدمت به دیگران و اطرافیان هم سربلند است. ۲۴ سالی هم میشود که آنچه در درونش میجوشد در قالب شعر بیان میکند و روی کاغذ میآورد. اهالی کوی امیر او را مردی پُرتلاش و دلسوز میدانند و همگی از او به نیکی یاد میکنند. او اکنون ۷ فرزند و ۴۵ نوه و نبیره دارد.
کریم دهقان در یادآوری گذشتهاش میگوید: ۷۰ سال است که درد سنگینی را در صندوقچه قلب خود نهان کردهام. دردهایی که سختیهای زیادی در زندگی به من وارد آوردند، اما نه تنها مرا ضعیف نکردند بلکه قدرت و اراده ام برای ادامه زندگی بیشتر شد.وقتی کودک بودم، مادرم برای جمع کردن برگ درختان اقاقیا به دشت رفت تا بتواند علوفه و غذای گوسفندان را تهیه کند. مالک دشت که از اربابان آن زمان بود، او را دید و به سمت مادرم حملهور شد و با وارد کردن ضرباتی، او را روی زمین کشاند. من خیلی کودک بودم، اما برای دفاع از مادرم و نجات او با تکه سنگی سعی کردم آن مالک بدسرشت را دور کنم و به این ترتیب مادرم از دست او فرار کرد. مادرم به دلیل کشیده شدن بدنش روی زمین، مجروح شد و حدود ۳ ماه در رختخواب افتاد و سرانجام در سن ۲۶ سالگی از دنیا رفت.
ارباب روستا اجازه مراسم تدفین مادرم را نداد و به همین دلیل او را شبانه غسل دادند و برای خاکسپاری راهی قبرستان شدیم. از آنجایی که مادرم اهل یزد و در روستایمان غریب بود، محارمی برای دفن کردنش هم نداشت و خیلی غریبانه به خاک سپرده شد و از همان زمان گرفتاریها برای خواهرم که ۶ ساله بود و برادرم که ۳سال سن داشت و من که تنها ۹ سالم بود، آغاز شد.
مادرم خدابیامرز خیلی دوست داشت که من قاری قرآن شوم، به همین دلیل از همان دوران کودکی مرا به مکتب فرستاد تا قرآن خواندن را بیاموزم. بعد از فوت او، راهی مدرسه شدم. روز نخست، ناظم مرا از صف بیرون کشاند و گفت «برو. فردا بیا!» روز دوم هم همین کار را کرد و گفت: «برو حمام و آرایشگاه و فردا بیا.» روز سوم مهرماه بود. داخل حیاط مدرسه که رسیدم متوجه شدم ناخنهایم بلند شدهاند. گوشهای از حیاط نشسته بودم و من مشغول ساییدن ناخنهایم به دیوار بودم که مدیر مدرسه به سمت من آمد و گفت: «چه میکنی؟ چرا مادرت این کار را نمیکند؟» پاسخ دادم: «مادر ندارم.»
به یاد دارم آن زمان سر و وضع مناسبی نداشتم. صورتی پژمرده و ژولیده. موهایی کثیف و نامرتب داشتم که هر وقت آن روزها را به یاد میآورم خجالت میکشم. دو روز بعد بابای مدرسه مرا به حمام برد. موهای کثیفم را که خانه شپشها شده بود، کوتاه کرد و به من هدیهای داد که درونش یک دست کت و شلوار، پیراهن و ... بود. تشکر کردم و پوشیدم. وقتی خودم را در آینه دیدم، تعجب کردم و با خودم گفتم: «تو همان کریم دیروز هستی که چیزی نداشتی و کثیف بودی؟»
روزی در مدرسه بودیم که به من پیشنهاد دادند تا به جای دوستم قرآن بخوانم، از این فرصت استفاده و برای نخستینبار در حضور دیگران قرآن تلاوت کردم و همین سبب شد قوت قلب بگیرم. تشویقهای دیگران سبب شد تا انگیزه پیدا کنم و این مسیر را ادامه دهم. همان روزها بود که یکی از همکلاسیهایم هر روز برایم ناهار میآورد و میگفت: «مادرم متوجه شده که تو قاری هستی و گفته که تهیه ناهارت برعهده ما باشد.»
کلاس سوم را که تمام کردم، پدرم به دلیل مشکلاتی که داشتیم، اجازه نداد که دیگر درس بخوانم. وارد بازار کار شدم و کاشیکاری را یاد گرفتم. ۴۰ سال در این حرفه مشغول بودم. بعد از آن هم به دلیل اینکه شغلم بازنشستگی نداشت، در این محله خواروبارفروشی راهاندازی کردم.
سال ۱۳۷۵ بود که نخستین شعرم را در وصف بازی خداداد عزیزی سرودم و پس از آن هم در مناسبتهای مذهبی، محلی و در وصف ائمه، انقلاب، شهید سلیمانی و ... شعر سرودهام. اکنون حدود ۳۰۰ شعر، غزل، رباعی و ... دارم و بخشهایی از آنها را در رادیو خراسان هم خواندم. البته گاهی از من دعوت میکنند که در محافل حضور پیدا کنم و اشعارم را ارائه دهم، اما خودم تمایلی ندارم، زیرا دوست دارم که غریبانه و برای دل خودم شعر بگویم.